یادش بخیر پارسال من هم همزمان و همگام با میلیون ها نفر دیگر، در مسیر جاده نجف تا کربلا قدم گذاشتم. برداشتن هر قدم در این مسیر، خاطره ای شیرین و به یاد ماندنی را در ذهن آدمی هک می کند. خاطره ای که مانند شمعی زیبا در تاریکی قلبم، سو سو می زند و روح سرگشته را در امواج پر تلاطم زندگی، راهنمایی می کند.

امسال همسرم خیلی اسرار کرد تا باهم عازم کربلا شویم اما گویی دلم لیاقت اربعینی شدن را نداشت. روزها می آمدند و می رفتند و لحظه به لحظه، اربعین به ما نزدیک تر می شد اما دریغ از یک قدمی که ما برداریم! صدای پای اربعین می آمد و من از قافله ی عشق روی بر می گرفتم تا شاید دلم کار دستم ندهد. سر دلم را با هر چیزی گرم می کردم و هر بهانه ای را چنگ می زدم تا مبادا به قافله ی حسین بپیوندم.

افسوس... امروز اربعین آمد. در حالی که در خانه نشسته بودم، از کنارم رد شد و رفت. و من... هنوز اینجا هستم. در رخوت خواب سحرگاهی دنیا و جا مانده از قافله ی عشق...

غروب اربعین تلوزیون را روشن کردم. همه ی شبکه ها پر بود از یادگاری های اربعین. ایستاگرام را باز کردم، پست های اربعین همان طوری که خطبه های زینب در کوفه دل جامانده های کربلا را خون کرده بود، دلم را نشانه رفتند.

قطره اشکی در چشمم جمع شد. دلم لرزید. امشب حال جامانده های کربلا را گویی درک می کردم. ای کاش بهانه های پوچ و بی معنی دنیای حقیرم را رها می کردم دل به جاده می زدم.